حامد زارع- در ميان نزديكان سيدعباس معارف شما تنها كسي هستيد كه از نوجواني با او مأنوس بودهايد و ارتباط خانوادگي با او داشتيد. بله. به همين جهت هم اطلاعاتي كه من ميتوانم درباره سيدعباس معارف در اختيارتان بگذارم از آن دسته خاطراتي است كه ديگران به دليل اينكه در آن مقطع زماني و مكاني حضور نداشتند، نميتوانند براي شما بازگو كنند. من و آقاي معارف از دورهاي با هم در شهر سمنان درس ميخوانديم. به دليل اينكه دامغان رشته ادبي نداشت و من به رشته ادبي علاقهمند بودم، براي ادامه تحصيل از دامغان به سمنان آمدم. خانواده آقاي معارف به دليل مشغله مادر بزرگوارشان در بيمارستان شير و خورشيد و پدرشان كه علاقهمندي خاصي به عرفان و مسائل ذوقي داشت، در سمنان ميزيستند. سرحدات سمنان يكي از آباديهاي عرفان است. از سمنان گرفته تا بسطام، بزرگان اين فن مانند شيخ علاءالدوله، خرقاني و بسطامي و ديگران در اين حدود ميزيستهاند. پدر آقاي معارف به عرفان و تصوف علاقه فراواني داشت. قطعاً اگر كتابي درباره صوفيگري مينوشت، كتاب بينظيري ميشد. زيرا در اين اواخر نه كسي به اندازه ايشان سفر كرده بود و نه با مشايخ عرفان و تصوف از نزديك ديدار كرده بود. يعني پدر سيدعباس معارف تخلق به اخلاق صوفيانه داشت و آباء و اقطاب تصوف و عرفان را ميشناخت؟ جالب است. چون من شنيده بودم... اتفاقاً يكي از نكات قابل توجه اين است كه خانواده عباس معارف جمع اضداد بودند. مادر ايشان خانم شهربانو معصومي از خانواده طباطباييهاي بروجرد بودند و با آيت الله بروجردي نسبت نزديك نسبي داشتند. داييهاي سيد عباس نيز شخصيتهاي قابل احترامي بودند، مخصوصاً دايي بزرگشان كه من از نزديك ايشان را زيارت كرده بودم. پدرشان هم پسر رئيس معارف آذربايجان بود و فاميل معارف نيز برگرفته از همانجاست. در مجموع آقاي معارف از خانواده بسيار متشخصي بود. در عين حال پدر ايشان امتيازات فوقالعادهاي داشت. شايد اندكي به لحاظ قامت كوتاه ولي متناسب بود و زيبايي فوقالعادهاي داشت. زيبايياي كه در جواني به نوعي و در پيري به نوعي ديگر ميتواند فتنه آدم باشد. در عين حال شيفتگي بزرگ ايشان، شناخت فرقهها و در بسياري از موارد، دست و پنجه نرم كردن با مشايخ قوم بود. آيا روايتي از اين مواجهههاي عرفاني آقاي معارف بزرگ ميتوانيد به دست دهيد؟ اگر اخلاق و ديگر مسائل به من اجازه ميداد، برخي موضوعاتي كه از ايشان شنيدم و از زبان خود ايشان روايت شده را ميگفتم كه با كدام يك از مشايخ چه رفتاري داشت و آنها هم براي حفظ موقعيتهاي خاص خودشان، نسبت به اين بزرگوار چه خضوع و خشوعي داشتند و در عين حال پدرشان يك شخصيت بسيار بسيار آگاه به همه دقايق عرفان بود. در دوره دانشجويي، ما كمتر كسي را ديديم كه از اين سلسله با ايشان وارد بحث شود و حجت ايشان غلبه نكند. شخصيت آقاي معارف بزرگ، پدر عباس اينگونه بود. برادرش حسين نيز استعدادي شگفت ولي آرزوهايي دور و دراز داشت. گاهي به تمثيل، سايه شخصي از قامت او بلندتر ميشود كه امروزه آن را بيماريهاي رواني ميخوانند. حسين معارف اگر در جايگاه خودش قرار ميگرفت، اكنون يك فيلسوف بزرگ بود. او شخصيت قابل توجهي بود، ولي روايت بسياري از كساني كه او را ديدند و سخنانش را شنيدند، بيشتر دلالت بر ادعاهاي يك شخص بيمار داشت كه صاحب گمانههاي خاصي بود. آبشخور اين گمانهها همان تواناييهايي بود كه هدر رفت. عباس اندكي خوششانستر از حسين بود. يك استعداد شگفت به همراه يك ظرفيت بزرگ داشت. ظرفيت برخي بركه و برخي ديگر دريا هستند. تعيين ظرفيت عباس معارف حقيقتاً سخت است. در دوره تحصيلمان، من يك سال جلوتر از او جلوتر بودم و در سيكل دوم تحصيل ميكردم. ايشان سيكل اول ميخواندند. تصور كنيد دانش آموز سال دوم دبيرستان، صبح پيش از آفتاب در درس حكمت مشاء علامه حائري مازندراني سمناني شركت كند، ساعت 8 خودش را به دبيرستان رساند و درس روزانه را بخواند، بعدازظهرها نيز حداقل دو سه درس روزانه را فرا بگيرد، نزد آقاي لنكراني عربي بخواند... برخي از نشريات در معرفي مرحوم معارف، آيت الله فاضل لنكراني مرجع را يكي از استادان وي نام برده بودند و جالب است كه تصوير مرحوم فاضل را نيز آورده بودند. اما به نظر ميرسد اينآقاي لنكراني كه به مرحوم معارف تعليم ميداده است. با مرحوم فاضل لنكراني نبايد اشتباه گرفته شود. بله. آقاي فاضل لنكراني در قم ساكن بود. اين آقاي لنكراني كه نام بردم، در سمنان بود و احتمالآً نسبت به احترامي كه آن روزها نسبت به ايشان قائل بودم، مقام آيت اللهي داشت و در چشم مردم زمانه ارجمند بود. ولي من دقيقاً... برگرديم به بحث خودمان. بله. عباس معارف نزد آقاي عالمي نيز به برخي مباحث فقهي ميپرداخت. عالميها خانواده بزرگي در همدان، دامغان و سمنان هستند و اين اواخر بيشتر رياست روحاني داشتند. عباس در خدمت يكي از بزرگان اين خانواده كه آيت الله عالمي بود، فقه ميخواند به نحو خاصي كه در ظرفيت او ميگنجيد، در همان بعدازظهر در خدمت استاد ناظميان تار هم مشق ميگرفت. اين برنامه روزانه او بود كه از پيش از طلوع آفتاب شروع ميشد و تا بعد از اذان مغرب و گاهي به نسبت فصل پيش از اذان مغرب از درس فارغ ميشد. پس از آن هم با ما و چند تن از دوستان ديگر به قهوهخانهاي ميآمد كه كنار درختي بود و جوي آبي داشت. كه مردم سمنان هنگام غروب بيشتر آنجا جمع ميشدند. آنجا مينشستيم و شعر ميخوانديم و شب هم اينگونه ميگذشت. روز او آنگونه شروع ميشد و اين گونه به پايان ميرسيد. احتمالاً هم دير به خانه ميرفت، زيرا اين تفريح توأم با كارهاي تفنني و ذوقي مثل ادبيات و شعر، تا ساعت 10 و 11 شب طول ميكشيد. اين برنامه روزانه دانشآموزي در سال دوم دبيرستان بود. البته او در زمينه فقه و حديث و حقوق نيز وارد بود. مخصوصاً اينكه بعدها رشته حقوق سياسي را براي تحصيل انتخاب كرد. يكي از علاقهمنديهاي پدرش نيز حقوق قضايي بود. او گاهي براي مردم وكالت هم ميكرد بنابراين اطلاعاتش نسبت به اين دو حوزه، اطلاعات اصطلاحي بود. اصطلاحات را خوب ميشناخت و ميتوانست لوايحي بنويسد كه مردم عادي ناچار هستند براي نوشتن آنها جلوي دادگستري بروند و يكي از اشخاصي كه آنجا نشسته را بيابند تا برايشان به خط هيرو گليف و زبان شگفت چيزهايي بنويسد كه فقط آنها و قاضيان ميدانند آقاي معارف به اين مسائل تسلط داشت چون پدرش به ندرت وكالت هم ميكرد. پدر مرحوم معارف، به نحو سنتي با مسائل حقوقي آشنا بودند يا اينكه... ميتوان چنين گفت در واقع پدر آقاي معارف متعلق به روزگاري بود كه دادگاههاي جديد تشكيل و كتابهاي حقوقي براي اولين بار نوشته شده بود و بسياري از كساني كه با سواد و علاقهمند بودند و ملك و مالي داشتند، ناچار بودند براي دفاع از حقوق خودشان خيلي چيزها را ياد بگيرند. پسر رئيس معارف آذربايجان مسلماً آدم معمولياي نبود و قطعاً صاحب ثروت و قدرت و توانايي بود. درست است كه آنقدر درويش مأب بود كه همه آنها را بر باد نيستي داد و تاجي كه براي خودش نگاه داشت، همان چاهترك بود، ولي در عين حال در اين مسائل هيچ گاه كم نميآورد، به طوري كه كمتر پير و بزرگي در آن زمان با او رو به رو شد كه در همان مجلس اول يا دوم به او پيشنهاد نكرد كه بپذيرد شيخ او باشد. پدر معارف چنين خاصيتي داشت. خيلي از بزرگان به پدر مرحوم معارف ميگفتند «تو شيخ ما باش، زيرا با اين كمالات و زبان آورياي كه داري، دكان ما رونق ديگري ميگيرد». اما به نحو خاصي، گويي همه وجود پدر آقاي معارف گونهاي مزاح نسبت به اين افراد بود ما هيچ وقت در نيافتيم به واقع آنها را دوست دارد يا به بازي گرفته است. البته اين مسائل را ميشود از بعضي از خردمنداني كه امروز در كشور ما هستند مثل آقاي جواد فريدزاده تحقيق كرد. او هم شاهد ماجراهايي بوده كه تصديق اين معاني است و آدم را به نوعي دچار ترديد ميكند. برگرديم به بحث خود مرحوم معارف. احتمالاً از اين دوران هم شاگردي بودن با مرحوم معارف نكات زيادي در ذهن شما مانده است. هر كدام را مناسب ميدانيد. بيان كنيد. در حدود دو سالي كه من در سمنان بودم، ما يك دبير مشترك ادبيات داشتيم كه به ما دو نفر به خاطر علاقهاي كه به ادبيات داشتيم محبت بيشتري داشت، در عين حال به روش كساني كه به فرزندان خودشان محبت ميورزند، تنبيه بيشتري هم براي ما قائل ميشد. در مورد عباس اين كار اينقدر شدت پيدا كرد كه عباس در آن زمان از او در دادگاه سمنان شكايت كرد. اينكه دانش آموزي در آن سن و سال از استاد خودش شكايت كند او را به دادگاه بكشاند، خوب نبود ولي بالاخره اين قصه به صلح و صفا انجاميد منظورم از بيان اين خاطره اين بود كه عباس از همان دوره چنين روحيهاي داشت كه شكايت و لايحه قانون بنويسد. اين از كارهايي بود كه عباس مدعي انجام آن بود و از عهده آن هم برميآمد و حرفش در دادگاه مسموع بود. رئيس دادگاه سمنان در آن زمان جناب آقاي سبزواري بود، شخصيتي بسيار گرامي كه در انقلاب اسلامي هم يكي از چهرهها محسوب ميشد. او بين استاد و شاگرد به شيوه كدخدامنشي آشتي برقرار ميكرد و قضيه را فيصله داد. اوقات معارف نوجوان در كانون خانواده چگونه ميگذشت؟ عباس با برادر بزرگتر، خواهر و خانوادهاش پيوسته به بحث درباره مسائل سياسي ميپرداخت. خانواده هنردوستي بودند به طوري كه براي اولين بار، ما نوارهاي مرحوم اقبال آذربايجاني كه خوانند بزرگ آذربايجان است و مرحوم طاهرزاده و ديگر بزرگاني كه در زمان قاجار بودند و در اين اواخر توانستند، نواري در فرانسه يا آذربايجان شمالي ضبط كنند، را در خانواده آنها ديديم و شنيديم. موضوعات مسائل عرفاني نيز براي اين بزرگوار، با وجود پدري مثل حسن علي معارف مسئلهاي خانگي بود و در واقع عرفان، شب و روز او بود. فصل مشترك شما و مرحوم معارف ادبيات فارسي و شعر ايراني بود. نحوه ورود سيد عباس معارف به عرصههاي ادبي را چگونه بايد توضيح داد؟ بگذاريد اينگونه براي شما توضيح دهم، امروزه خيلي ها مدعياند كه بيدل دهلوي را كه اكنون شاعر معروفي است- يافتهاند - معرفي كردهاند، در حالي كه اصلاً چنين نيست. هنوز قامت رشيد عباس معارف در خاطر من مانده است كه از كتابخانه مركزي دانشگاه تهران بيرون آمد و گفت موهبتي يافتهام كه دلم نيامد اينجا باقي بماند و از آن استفاده نكنيم، ميبريم و مطالعه ميكنيم و برميگردانيم. اين موهبت، ديوان بيدل چاپ چاپخانه صفدري هند بود. آن ديوان هنوز هم نزد من است و به جاي اولش برنگرداندهام. در دوره دانشجويي در دانشگاه تهران من رشته ادبيات ميخواندم و رشته ايشان حقوق سياسي بود. اوقات فراغتي كه داشتيم صرف خواندن دواوين ميشد. از جمله آنها ديوان بيدل بود. در آن زمان اصلاً شعرا نسبت به بيدل اطلاعاتي نداشتند. ما در انواع انجمنهاي متمايل به سبكهاي مختلف در تهران رفت و آمد داشتيم و اساتيدش را ميشناختيم، هيچ كدام از اينها خبري از بيدل نداشتند. اين از كرامتهاي اين جوان بزرگوار بود كه لطفي را پيرانه در ميانآورد كه زبان امروزي بسياري از شاعران ايران و افغانستان است. درست است كه اين ديوان همان روز در افغانستان تجديد چاپ شد و استاد خليلي و برخي اساتيد ديگر، آن را در چهار جلد تصحيح و منتشر كردند اما با اين وجود علاقهمندياي به بيدل نبود، تاجيكها هم به شهادت خاطرات عيني تا حدودي بيدل را ميشناختند. ولي در آنجا هم چنان كه از شعر شاعران امروز تاجيك پيداست، نسبتي با بيدل نداشتند. بيدل، شاعر فيلسوف خيال بند بود. اين «خيال بند» از اصطلاحات عباس معارف بود. دنياي خيال بيدل به اندازه دنياي خيال محيالدين ابن عربي گسترده است و اين بحر پاياني ندارد كه كسي به آساني به همه حقايقش دسترسي پيدا كند. بيدل آدم با اصالتي بود كه در هند متولد شد، در يك خانواده عارف بزرگ شد، به تحصيلات علاقه داشت، پدرانش در عين حال منصب نظامي گري و پهلواني داشتند، خودش از زورگران و پهلوانان به حساب ميآمد و در سخن در آسمان هفتم بود. اگر عباس معارف از بيدل روايتي ميكرد، مسلماً از همه روايتها نزديكتر بود. البته شايد به برخي دوستان كه به طور خصوصي براي درس خواندن نزد او ميرفتند، چيزهايي گفته باشد وگرنه به نحو رسمي نه هيچ وقت دخالتي كرد، نه مدعي شد و نه حرفي كه شايسته خوي بزرگ منشانه او باشد گفت. يعني شما مدعي هستيد كه سيدعباس معارف نخستين نفري بود كه در دوران معاصر به بيدل دهلوي توجه پيدا كرد؟ بله. اولين نفر او بود كه توجه پيدا كرد. حدود يكي، دو ماه ديوان بيدل را در كتابخانه مركزي دانشگاه مطالعه ميكرد، بعداً آن را از كتابخانه بيرون آورد و ما با همديگر 3-2 سال آن را ميخوانديم. اولين بار من اين بيت را در غزلي آوردم به اين معني كه در غزل از بيدل تبعيت ميكنم: بر غزل غالب نشد چون ما معلم تا كسي/ ريزخوار خوان عبدالقادر بيدل نشد. اين بيت را در دوره دانشگاه و در همان ايامي كه در خفا بيدل ميخواندم، سرودم. هيچ كس نه فقط در تهران، بلكه در ديگر حوزههاي ادبياتي ايران با او آشنا نبود. استاد اميري در پيروي از صائب در خط و ربط و شعر، مدعيتر از ديگران بود. ولي شعر استاد اميري تمايل بسيار بيشتري به سخن عراقي داشت تا سبك هندي. سبك هندي اصولاً با تشويقها و علاقهمندي و حرفها و فعاليتهاي عباس معارف در ايران رونق گرفت و هيچكس حقي در اين زمينه ندارد. مخصوصاً مدعيان كه خيلي دير از وجود بيدل باخبر شدند. شايد اگر من آنچه را كه نبايد زود لو ميدادم، ضبط و حفظ ميكردم، خيليها مطلع نميشدند كه منشأ قصه كجاست. ولي در ايران كار از نوعي است كه هر چه گل كند، مدعياني پيدا ميكند و براي آن سلسله نسبي درست ميكنند به طوري كه انسان گمان ميكند، لابد كمربستگيشان به خود بيدل با كسي كه بيدل درس داده يا شير داده يا... مثل اينكه سيد عباس معارف در زمينه شعر قائل به سبكي در ميانه سبك عراقي و سبك هندي بود. شما اين اعتقاد معارف را تأييد ميكنيد يا اينكه توضيحي در اين مورد داريد؟ علاقه ايشان بيشتر به سبك هندي بود، حتي از دورهاي كه در سمنان تحصيل ميكرديم علاقهمند به صائب، كليم كاشاني، سليم تهراني و بسياري از شعرايي بود كه در ايران دواوينشان چاپ شده يا در حال چاپ شدن بود و با آنها آشنايي داشت. من هم اولين بار از مسير او با اين شاعران آشنا و علاقهمند به مضمون پردازي شدم. در اين روزگار كه مردم حوصله براي خواند يك غزل 13 بيتي ندارند كه اندكي از معني در آن آورده شده باشد، يك بيت پر از معني ميخوانند و حتي اگر درك نكنند، بر آن بيشتر صحه ميگذارند تا غزلي كه آن را به پايان نميرسانند و حوصلهشان تا آن حد نيست. آقاي معارف متوجه اين مسائل بود و از روي تفكر معتقد بود كه ما بايد به سوي نوعي خلاصهتر شدن يا خلاصهگويي حركت كنيم تا هم وقت خودمان و هم وقت ديگران را به زبان نكشيم. او شعر صاحب مضمون بكر را به شدت ميپسنديد و اگر سخني ميشنيد كه سابقهاي نداشت يا حداقل او نشنيده بود، به اهتزاز ميآمد و نشاطش را آشكار ميكرد به طوري كه با همه وجود، حس ميكردي كه از آن لذت ميبرد. شما به همراه سيدعباس معارف تحصيلات متوسطه خود را در سمنان گذرانده و براي تحصيلات عاليه هر دو در دانشگاه تهران پذيرفته شديد. شما در دانشكده ادبيات و معارف و دانشكده حقوق. در دوره مياني آمدن از سمنان به تهران مرحوم معارف چگونه روزگار ميگذارند؟ در آن دوره كه از سمنان به تهران آمديم، او تقريباً با حكمت مشاء به طور كامل آشنا بود ميدانيد كه آنهايي كه اين طريق را طي ميكنند، خيلي زود مكاتبي كه در كشور ما وجود دارند، برايشان تجلي ميكنند. مخصوصاً كسي كه در خانواده اهل عرفان و مسائلي از اين قبيل باشد، نسبت به حكمت اشراق هم زودتر از ديگران آگاهي و خبر پيدا ميكند. اين بود كه در اين مورد هم دست عباس معارف خالي نبود و كم كم ميرفت تا انديشههايي كه به فلسفه جديد غرب متمايل است را فرا بگيرد كه ما به دانشگاه تهران آمديم. يادم ميآيد سال دوم دانشگاه يك بار به مدت 11 روز زنداني شد. ماجراي دستگيري او از چه قرار بود؟ دقيقاً به خاطر ندارم ماجرا چه بود. اما فكر كنم سال 52 يا 53 بود كه گارديها حمله كردند و هر كسي پاي گريز و وزن كمتري داشت، جان به در برد. عباس معارف كه سنگينتر بود گرفتار شد و 4 يا 5 روز هر چه خبر از او ميجستند، هيچ كس خبري نميداد تا اينكه فهميديم در زندان است. در آنجا مقداري هم او را نوازش كرده بودند و كف پايش را شلاق زده بودند. بعضي هم با ترحم به او ياد داده بودند كه بايد راه برود تا دچار عجز نشود اينها چيزهايي بود كه خودش بعد از آمدن از زندان 11 روزه حكايت كرد. ولي در عين حال زندان رفتن هم براي او حالي بود. انگار چنين ماجرايي را دوست داشت. در دوران دانشجويي در دانشگاه تهران با سيد احمد فرديد نيز آشنا ميشود. بله و من ميخواهم بگويم كه در تهران تجلي او و تغيير و تحول او در مواجهه با استاد فرديد اتفاق افتاد. يك مرتبه با عباس معارفي رو به رو شديم كه از ملاصدرا كمتر حرف ميزد و از ابن سينا چيزي نميگفت، از دارالحكمه بغداد سخن به ميان نميآورد. از ديگر شخصيتهاي تاريخي علم و فلسفه كمتر صحبت ميكرد و تنها از مردي ميگفت كه با سحر و افسون شناخت ريشه كلمات بسياري از حقايق را آشكار ميكند. پس سيد عباس معارف با رويارويي با سيد احمد فرديد، كاملاً در ميدان جاذبه او قرار گرفته بود و اين چيزي است كه نميشود آن را كتمان كرد. درست است؟ نه نميشود كتمان كرد. چون من حداقل دو بار شاهد اين اتفاق بودم و با ايشان خدمت آقاي فرديد رفتم. يعني واسطه ديدار من با فرديد، خود مرحوم معارف بود. در آنجا شاهد اين مساله بودم كه هم آقاي فرديد نسبت به ايشان محبت خاصي دارد، هم ايشان در واقع نوعي سرسپردگي حكمي نسبت به استادي كه به همه حرفهايش به شدت دقت ميكرد، داشت. عباس معارف آدمي بود كه بسياري از كتابها را به صرف تورق ميخواند. هر كسي لياقت اين نداشت كه او گوش به سخنش بسپارد و محو چهرهاش بشود. من كه شاهد ماجرا بودم، اين دلبستگي به فرديد را ديدم. در بيرون از خانه فرديد نيز هر چه سخن بود، حرف فرديد بود و سخن از ريشهشناسي كلمات و ياد گرفتن زبان آلماني و چند زبان زنده و مرده دنيا براي كشف... مرحوم معارف به سبب علاقهاي كه به فرديد داشت، در پي يادگيري زبان آلماني رفت. البته در اتيمولوژي هم انصافاً خوب توانست قدم در مسير فرديدي بگذارد... و عجيب اين بود كه طي يك مسير، مقارن با برخي چيزهاي ديگر هم بود. معارف به موسيقي سنتي و رديف به شدت علاقهمند بود. به تهران كه آمد، شاگرد آقاي لطفي شد و هنگامي كه آقاي لطفي به ايشان درس ميداد، گاهي ايشان از اين در ميآمد كه چرا اينقد مضرابهايتان را سخت به سيم ميكوبيد. چرا «اژدر مضراب» هستيد؟ سعي كنيد «مخمل مضراب» باشيد. اين تعابير را از خود سيد عباس نقل ميكنيد؟ اين تعبيرها را من در هيچ جاي ديگري جز از زبان او نشنيدم. اين هم اولين باري است كه براي شما ميگويم. يك نوبت آقاي لطفي به من گفت: «به اين دوستت بگو اگر پيش من شاگردي هيچ مگو و فقط آن كاري را كه من ميكنم بكن و آن چيزي را كه ميخواهم بياموز. وقتي كه تو آموختي و استاد شدي، من در خدمت تو مينشينم و حرفهاي تو را ميشنوم.» ولي اين خاصيت عباس معارف بود. چيزهايي كه به نظرش ميرسيد، همان وقت گوشزد ميكرد. اتفاقاً پدرش هم همين روحيه را داشت. مرحوم معارف در عرصه موسيقي يك شيوه مضراب زني به نام پنجه شكسته هم ابداع كرده بود كه به اسم پنجه معارف شهرت يافته بود. آن شيوه در تنبور نوازي و در واقع در ساز دوتار بود. زماني كه پيش لطفي ميرفت، هنوز در كار تار و سه تار و موسيقي رديفي ايراني بود. بعدها در موسيقي مقامي فعال شد و همين جا بگويم كه كلمه «موسيقي مقامي» هم ابداع اوست. الان خيليها آن را به كار ميبرند و موسيقي محلي ايران را موسيقي مقامي ميگويند. اينها نميدانند كه اگر عباس معارف اين واژه را به كار ميگرفت، برايش قاعده داشت. او بر اين عقيده بود كه از اين پنج آواز و هفت دستگاه نميشود بيرون رفت. در يونان هم به همين گونه بود. اسحاق و ابراهيم هم همين كار را ميكردند. باربد و نكيسا هم به همين شيوهها قائل بودند و بعدها هم محيالدين و مراغي و ديگران هم همين طور عمل ميكردند. فارابي كه بر اساس تنبور خراساني، ساز و آواز ايراني را منظم كرد نيز به همين چيزها توجه داشت. اما آنچه كه در ايران امروزه به عنوان موسيقي رديفي در دست مردم است، بيشباهت به جدول مندليف نيست. در واقع مختصري از يك كليات را در جدولي كه به اندازه همه نغمههايي كه در عالم هست جاي خالي هست فراهم كردند و از اين باب ميشود موسيقي محلي و معارف آن را موسيقي مقامي ناميد. چرا كه در اين جدول جايي دارند و در گوشهاي تحرير و ظرافت خاصي دارند و بالاخره در جايي از جدول جا ميگيرند. ساز مورد علاقع مرحوم معارف هم كه تنبور بود. درست است؟ بله. عباس معارف علاوه بر تنبور بغدادي كه همان تنبور كردي است، بيشتر عنايتش به دوتار خراساني بود و صداي خشك دوتار خراساني را ترجيح ميداد و بيشتر اين ساز را مينواخت. مونس خلوت او در اواخر عمرش نيز سازش بود و راز و نيازي كه با تنبور خراساني خويش داشت. در خانقاههاي خراسان و بغداد وقتي تنبور به دست استادان بزرگ نواخته ميشد، پيچيدگيهاي خاص خود را داشته است اما همين تنبور در دست روستاييان، بالطبع سادهتر نواخته ميشد. تم خارج شدن از دستگاه موسيقايي يا خارج از دايره دوازده صوت نيست. امروز خيليها متوجه اين موضوع نيستند. ولي سيد عباس معارف اين مسائل را تذكر ميداد. او بسيار علاقهمند بود كه كار مستقلي در مورد تنبور خراساني انجام دهد. چون تنبور خراساني را با برانگيختن برخي از اساتيد خراسان كه از روستاييان و مردم ساده دل آنجا بودند، تجربه كرده بود و آن را با جان و دل دوست داشت. او به خانقاه تربت حيدريه و تربت جام هم آشنايي و رفت و آمد داشت. تنبور را وقتي ياد گرفت كه با شيوههاي سنتي آن اساتيد آشنا شد. مثل هميشه اولين كارش هم تسميه بود. وقتي اين اساتيد از پنج انگشت براي نواختن تنبور استفاده كردند، معارف به شانه زدن تعبير ميكرد. درست مثل اينكه زلف ساز را شانه ميزنند. دانشجويان و و كساني كه علاقهمند به مساحث سيدعباس معارف در زمينههاي مختلف بودند نيز هميشه ميهمان خانه او بودند. اين محافل را چگونه ميديديد؟ بچهها به طور طبيعي گرايشي به او داشتند كه نه تنها به نزدش ميرفتند، بلكه وقتي از محفل برميگشتند، اول كتاب ميخريدند و بعد به خانه ميرفتند. يعني دلشان ميخواست دفعه ديگر كه معارف را ميبينند درباره مقولهاي كه صحبت كردهاند و حرف شنيدهاند، چيزهاي ديگري نيز بدانند. كساني كه نزد او ميرفتند، از يك طيف و گروه خاص نيز نبودند، بلكه همه آنهايي كه اهل موسيقي، فلسفه، ادبيات، تاريخ و هنر بودند ميهمان خانه عباس معارف ميشدند. گروه گروه نزد او ميآمدند. چنين جاذبهاي در او بود كه ميتوانست در ديگران تأثير مثبت گذارد. آخرين بار چه زماني در خانه او گرد هم آمدند؟ خاطرتان مانده است؟ نوبت آخر يكي از دوستان واسطه خير شد و هه بچههايي را كه زماني در دانشگاه تهران بوديم دعوت كرد كه براي ديدن عباس به خانه او برويم. زماني بود كه عباس روي صندلي چرخدار نشسته بود و واقعاً تأسف آور بود كه آن جوان رشيد و خوش قد و قامت، به دليل بيماري و فربهي ناشي از ديابت از فرم افتاده بود. سيدعباس معارف در دانشگاه كه درس ميخوانديم، پالتوهاي ماكسي ميپوشيد و كفشش هم يك پرده عاج داشت و قدش را پيداري بلندتر نشان ميداد و بدني كه سالها ورزش كرده بود، واقعاً يك اندام ديدني از او ساخته بود. سخن گفتن و فصاحت و بلاغت نيز جزو ذاتي شخصيت او بود كه از دوره دبيرستان تا وقتي كه به آن سو بدرقهاش كرديم مشخصه ويژهاش بود. با تمام تفاسيري كه از جواني و بلند بالايي سيدعباس معارف ميكنيد، وي هيچگاه به سمت همسر گزيني و تشكيل خانواده نرفت و آنچه برايش اهميت كانوني داشت دانشجويي و دانش طلبي بود. اينگونه آدمها نادر هستند. واقعاً همينطور بود. البته بسياري از دوستان ما در برآورد شخصيت او دچار اشتباه شوند كه آيا او ميخواست شخصيتي مثل ماركس باشد يا شخصيتي مثل هگل يا يكي مثل بر تراند راسل؟ اين در حالي است كه معارف در حقيقت ميخواست كسي مثل ابن سينا باشد، با همه ظرافتهايي كه به ابن سينا نسبت ميدهند. حتي شايد راجع به بعضي از مسائل هيچگاه هيچكس صحبتي نكرد. من هم ترجيح دادم صحبتي نكنم. ولي در عين حال ميخواهم بگويم او در همه عمر زيبايي را خوب ميشناخت و هميشه زيبايي را از اين نظر كه الله جميل و يحب الجمال است، ستايش ميكرد. اين را هم بگويم كه اين اواخر رام شده بود تا دل به كسي بدهد و ازدواجي اتفاق بيفتد و يك دختر افغانياي را نيز ديده بود كه او را دوست داشت اما تقدير نخواست. اگر اين ازدواج رخ ميداد، مطمئناً استفاده خلايق از سيدعباس معارف بيشتر بود. يعني بيشتر خويشتن را ميپاييد. ميدانيد كه تنها بودن و زندگي دانشجويي در همه عمر خودش به گونهاي هلاك كننده است. شما از يك طرف ميفرماييد كه سيدعباس معارف نميخواست كسي مثل كانت شود. بلكه ميخواست كسي مثل ابن سينا شود. از طرف ديگر ميفرماييد كه از زماني كه او با فرديد آشنا شد، از ابن سينا و ملاصدرا سخني به ميان نميآورد. اين دو سخن شما تناقض ندارد؟ در اين دو مسئله من تناقضي نميبينم. سيد احمد فرديد براي ارادتمندانش در حكم يك نشاط شگفت انگيزي يك كار حكمي را با يك بازي در آميزند. اينكه انسان پيوسته در ذهنش با كلمات دست و پنجه نرم كند تا به ربط آنها پي ببرد و روابط بين آنها را كشف كند، بيشتر به يك بازي شباهت دارد. وقتي هم اسباب اين بازي در دسترس نيست، كسي مثل فرديد پيوسته توصيه ميكرد كه انسان بايد چندين زبان زنده و مرده دنيا را بلد باشد تا بتواند تا حدودي در زمينه كلمهشناسي توفيق داشته باشد. البته اين تلاش مختص فرديد نيست. اگر به سابقه زبان شناسانه تفكر اسلامي نگاه كنيد ميبينيد، هنگامي كه نحلههاي مختلف به قرآن به عنوان كتابي كه متن نهايي است و بايد از آن به عنوان نردباني رو به سوي عالم بالا بهره برند ميرسيدند، همه اين تلاشهاي معطوف به كلمه از جمله اختراع صرفهاي جديد و نگارش متفاوت كلمات را انجام ميدادند. پس اين ايتمولوژي فرديد بيسايقه نيست و چه سيدعباس معارف و چه ديگران از راهي به جز فرديد نيز ميتوانستند به اين ريشه شناسي نائل آيند. توجه داشته باشيد كه سيد احمد فرديد نيز سرمايه اصلي خود رد انديشه حكمي را از غرب برنگرفته بود، بلكه در ارائه انديشه خود طوري رفتار ميكرد كه اگر ميخواست با يك نماينده از حكمت كلاسيك اسلامي نظير آيت الله جوادي آملي به گفت و گو مينشست، نيازمند به يك ميانجي بود تا سخنش را براي جوادي آملي ترجمه كند. به عبارت ديگر بايد شخصي نظير جواد فريدزاده در ميانآن دو مينشست و سخن فرديد را به زعم جوادي آملي براي فرديد بازميگفت و از سوي ديگر سخن جوادي آملي را نيز به زعم همو براي فرديد بازگو ميكرد. اگر امكان دارد به پرسش من پاسخ صريح بدهيد. پرسش من ناظر به اين گفته شما بود كه معارف ميخواست ابن سينا شود ولي... بله! سيدعباس معارف ميخواست روزي ابن سينايي شود كه بتواند مرده با زنده كند. چون شأن انسان را بالاتر از حدودي كه ما ميشناسيم، ميدانست. اما از سوي ديگر معتقد بود ما يك ريشه آشكار غرب زدگي داريم كه فراموش نشدني ست. ما اگر چه بي خبر از تبادلات فرهنگي در مواجهه سپاه هخامنشيان با مغرب زمين هستيم، اما نتايج فرهنگي دارالحكمه بغداد را كه از ياد نبردهايم. هنوز هم اگر در همين ايران اسلامي بپرسيد مصدر فقه چه كسي است، پاسخ ميشنويد امام جعفر صادق يا شافعي و حنفي. اما اگر از مصادر هنر، حكمت و فلسفه پرسش كنيد،آقايان علما نيز پاسخ ميدهند كه ارسطو و افلاطون الهي. مسئله اصلي در همين نكته نهفته است. هوا و هوس بني اميه و بني عباس مشتي كتاب را جلوي پاي ما ريخت و ما را وادار كرد كه عرفان و برهان را در كنار قرآن قرار دهيم قرار بود همه مسائل و مباحث از دريچه اين كتاب الهي ببينيم و منطق قرآني را مبنا قرار دهيم. استيلاي منطق ارسطويي كه بر همه شئون ما غلبه پيدا كرد، وضع انديشگي ما را دچار پيچيدگي و گرفتاري ما را صعبتر كرد. ما در اين وضعيت در دام تارهار عنكبوتي هستيم كه آزادسازي خودمان توسط خودمان بسيار دشوار است. عباس معارف از آن دست انسانهايي بود كه معتقد بود شايد بتواند راه گريزي از اين دام بيابد. البته جهان هستي پيچيدگي دارد و آنهايي كه در كار فهم جهان هستي ميشوند. مشخصاً درگير انگارههاي اينچنيني ميشوند. اگر درك و فهم جهان اينقدر پيچيده و عجيب است، پس خداوند دنيا را براي عده كمي نوابغ آفريده است. در حاليكه يكي از حكمتهاي خداوند كه حجت را بر خلق تمام ميكند اين است كه از عاميها و اميها اشخاصي را برميگيزند، آنها را يگانه ميكند و به دستشان كتاب ميدهد تا ما دلخوش باشيم با همين انديشهوري ساده ميتوانيم خيلي چيزها را پيدا كنيم. يعني شما معتقديد كه معارف ميتوانست با اكتفا به ديانت و شريعت... اتفاقاً اين چيزي كه شما ميگوييد به مرحله بروز هم رسيد وقتي كه او مشاور شهيد رجايي شد و بحث قانون كار مطرح شد، عباس معارف توانست طوري بينديشد كه نزديكترين صورت به تفكر قرآني باشد. من ميخواهم اينگونه بگويم كه دنيا اين بخت را به ما داد تا انسان باهوشي نظير معارف در معرض عمل هم قرار بگيرد، اما انگار تقدير نبود. در مورد مواجهه معارف با فرديد در اوج جواني چگونه ميانديشيد؟ آيا بايد معارف را ذيل فرديد تعريف كرد يا اينكه او داستان متفاوتي از استاد خود دارد؟ ببينيد در كل بايد بگويم آرمانهاي دوران نوجواني معارف شورانگيز بود رسيدن او به فرديد خالي از فايده نبود و جنبشهايي در سر او به وجود آورد. اما او را شبيه به فرديد نكرد شما در ميان ارادتمندان به مولانا نيز، دو نفر را شبيه به يكديگر نمييابيد. در ادبيات فارسي معاصر، بعد از مرگ نيما هر كسي صاحب مكتب خودش است و هيچ كدام آنها با همديگر نسبتي ندارند و خويشاوند يكديگر نيستند. پرسش من مشخصاً اشاره به فرديد و نقش او در زندگي معارف داشت. برخيها معتقدند فرديد باعث طرح شدند معارف و اشتهار نام وي شد. لطفاً صريحاً پاسخ دهيد آيا سيدعباس معارف را بايد دنباله سيد احمد فرديد دانست كه هر چه دارد و ندارد از فرديد است؟ اينكه يك ستم است. در سلسله ارادتمندان به فرديد، جايگاه معارف بسيار بلند است. حتي ميخواهم به شما بگويم اگر ملاك قضاوت من، محدود به همان چند ديداري بود كه به همراه عباس معارف به ديدن فرديد رفتم، بايد بگويم معارف وليعهد فرديد بود. يعني اگر مكتبي شكل گرفته بود و شاگردان فرديد همچنان پرسشي داشتند، بايد در نبود فرديد به عباس معارف رجوع ميكردند. اما همه متفرق شدند و كار به جايي رسيد كه كسانيكه هيچ ارتباطي با فرديد نداشتند، خود را شاگرد او معرفي ميكردند. بازاري به وجود آمد كه مدعيان تازه به دوران رسيدهاي را طرح كرد و ملاكي هم براي تشخيص صحت ادعاها در دست نبود. چندين كتاب هم در اين ميانه نوشته شد و سخناني به فرديد نسبت داده شد. اما در مورد سيدعباس معارف بايد بگويم او آدمي نبود كه يكباره به آبشخور فرديد دست يافته باشد و تمام وجودش از آن آبشخور سيراب شده باشد. او علاوه بر مطالعات و تتبعات خودش، سينهاي پر از روايتهاي عرفاني داشت كه مشحون از آموختههاي پدرش و اساتيدش در سمنان بود. كتابخانه بزرگ او پر از كتابهاي فلسفه، ادبيات و لغتشناسي بود. كتابهاي آن اسباب نمايش و دكوراسيون نبود، بلكه همه آنها را خوانده و فهميده و پژوهش كرده بود. معارف نسبت به بسياري از مسائل و مباحث احاطه دقيق داشت و شايد يكي از تأثيرات منفي فرديد بر عباس معارف، عدم تأليف مقدمات، نتايج و ساير مباحثي بود كه او از دانشهاي مختلف بيان ميكرد. علاوه بر اين، با ورود فرديد به زندگي معارف، شعر او نيز خراب شد. او شاعر فاخري بود كه در انتخاب اصطلاح نهايت دقت را داشت تا خاصيت غنايي شعر را حفظ كند و علاوه بر آن مضمون پردازي قوي نيز داشته باشد. اما وقتي فرديد آمد، معارف سعي ميكرد لغاتي را در شعر به كار برد تا با اتيمولوژي جور در بيايد و قواعد اتيمولوژي را روي شعر خود اعمال ميكرد و اين باعث ميشد تا از قوت شعر او كاسته شود. شماره بهمن نشريه «مهرنامه» |
نام : | |
ایمیل : | |
*نظرات : | |
| |
متن تصویر: | |
![]() |
![]() |
![]() |